ترواشات ذهنی یه سایکوی عاشق H

مرا در من گوری میکند به عمق هزاران فرسخ بغض و عشق و خاطره

ترواشات ذهنی یه سایکوی عاشق H

مرا در من گوری میکند به عمق هزاران فرسخ بغض و عشق و خاطره

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

امشبم بلاخره فکر کنم یار H حرف دلشو گفت اونم خیلی بیرحمانه.☹🥺

شرمنده ام جوانی

دیروقت بود هوام سرد فردا باید هفت صب میرفت سر کار گفتم نرو حموم مریض میشی گفت میرم زود میام . بعد دوساعت اومد بعد یه کلمه گفتم چرا انقدر طول دادی گفت مگه من دروغگو ام مگه تو بابامی ننمی شوهرمی داداشمی که بهت دروغ بگم . در صورتی که من اصن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۳:۳۷

تو ❤H❤ بخواب میروی و من به خواب پناه میبرم از شر بیداری.

Rainy

 

یه دو سه ساعتی هست از خواب بیدار شدم دیشب که نخوابیدم اصلا . طبق معمول از خواب بیدار شدم‌به عشقم ❤H❤ زنگیدم ولی دوستاش پیشش بودن تحویل نگرفت تازه بار دوم قطع کرد دیگه رفتم صبحونه بخورم البته نهارم بود نه نه ببخشید شام بود🙁 راستشو بخواید نفهمیدم کدوم وعده غذاییم بود که خوردم. بعد اومدم نشستم طراحی سایت کردم کمی برنامه نویسی کردم تا خودش زنگید. 

یه چند روزی هست از وقتی از دیجی کالا زدم بیرون بیکار شدم از خونه بیرون نرفتم. از بس کارش سخت بود که انگار دلم تا یه ماه استراحت مطلق میخواد . البته تو این وضع کرونا خیلی ام خوبه خونه نشینی یه جورایی دارم دنیارو نچات‌میدم.

من وبلاگو متن و شعرو دلنوشت خیلی نوشتم شاید بیشتر از تعداد نفسهام ولی احساس میکنم اینجا فرق داره نسبت به قبلیا . همه چی فرق کرده ؛ قبلا ذهنم آزاد تر بود رها تر بودم فشار عصبی نداشتم اصلا. هر روز تا بیدار میشدم میرفتم پیش رفقا انقدر میگفتیم میخندیدیم که اصن وقت برای غمگین شدن نبود البته شرایط و اوضاع کشور خیلی مهمه اونوقتا یادمه با یارانه چهار نفر یک ماه لاکچری میشد زندگی‌کرد سیگار پاکتی پونصد تومن بود خلاصه میخوام‌بگم ارزونی با حال ادما و رابطه های دوستانه و خانوادگی و عشقی رابطه مستقیم داره . عین اسکلا دو دوره به روحانی رای دادم تو این دو دوره یعنی هشت سال احساس میکنم هشتاد سال پیر شدم . بگذریم...

الان عاشق شدم، نه عشق الکی ها از اون عشقای واقعی که ادم تا پای جون میره برای عشقش. مشکلم همینجاست ادم که عاشق واقعی میشه سختی راهش بیشتر میشه. یارم سختی زیاد داره تا یارم بشه. ولی اگه یارم بشه خیلی یارش میشم.

الان حسا خیلی فرق کرده رفاقتا بو خیانتو نامردی و لاشی بازی گرفته دیگه خبری از اون دوستیا و حسای پاک نیست انگار اخر گزمان شده بیماریا ، اتفاقات، ادما ، همه و همه انگار دیگه تهشه خیلی همه چی منفی شده.

دنیا به کلی تغییر کرده خلاصه دنیای حال اینه که: (تاریکی جهان را فرا گرفته).

حالا که فکر میکنم دلخوشی خیلی مهمه و واسه ادامه حیات ادم یه چیز واقعا واجبه.

دلم دیگه به هیچی خوش نیست نه به خانواده نه به دوستان نه به عشقم که دیروز بعد یسال سختی و خون دل خوردن که نمیدونید چیا کشیدمو کشید بهم میگه: عشق نمنه من اصن نمیدونم عشق چیه، من اصن دلتنگت نمیشم ، من عاشقت نیستم و اگه خارج رفتنم اوکی بشه ولت میکنم میرم و اصلا احساس دلتنگی نمیکنم و تو بیشتر برام مثل یه عروسکی تا عشق.☹ اخه یارم عاشق آلمانه منم هی ترس این موضوع تومه که الان که باهمیم یه روز بخواد بره آلمان من چیکار کنم بدون اون.

منم که فقط خودمو تحقیر‌کردم انگار ؛ چون هی به زور میخواستم‌بگه عاشقمه . البته تقصیر منم نیست بعد از این همه خون دل خوردن فکر میکردم بخاطر عشق با منه نمیدونستم عاشق نیست و فقط هست که باشه . میدونید چون همیشه رابطمون جوری بود که انگار اون بیشتر عاشقه منه . بارها ازش پرسیدم که تو بیشتر عاشق منی یا من و اون در جواب خودشو عشقشو حسشو بیشتر میدونسته. و حالا اینو میگه که عاشقم نیست اصلا... چه میدونم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۴

Im fine

 

چه سکوتی را دارم چقدر سنگین که مدت ها دورم از نوشتنت؟ 

نه اشتباه نکنید!!!

من غمگین نیستم . خوشحال هم نیستم . بیشتر نمیدانمی هستم به وزن خویش.

نمیدانم به یاد چه باشم یا کی؟ و یا به چه و که فکر کنم؟ و چه احساسی به چه داشته باشم . فقط میدانم عاشقم. ❤H❤

میدانید "سبک ، سنگین" چیست؟ سبک سنگین حال الان من است که که اگر حالم را با این حجم بسیار سنگین روی ترازو بگذاری ترازو عددش صفر است .

نمیدانید شما نه هنوز هیچ نمیدانید که از کجا به کجا کشاندنم و از کجاها به کجاها رسیدم .

من اگر بخواهم از خودم بگویم تا معرفی کنم خودم را سالها طول میکشد . پس معرفی نمیکنم اگر بخوانید کم کم میشناسید مرا .

به گفتار و نوشتار ادبی ام‌ دقت نکنید . یالاتر هم گفتم که من (سبک ، سنگینم) .

در حال حاضر سنگینم..سبک باشم زبانم و بیانم روان تر و غیر ادبی تر و بی ادبی میشه .

خلاصه بگویم که سالم بودم خوب بودم و سرزنده و پر هدف تا اینکه عاشق شدم کاملا ناگهانی.. بعدها بیشتر میگویم.

چند صفحه دعوا در چت با یار داشتم که منجر به کابوسم شد که او طبق معمول اسپری تنفسی اش را زد خوابید(الهی بمیرم برایش چون متاسفانه عشقم حساسیت بدی دارد) اما من از شدت غریبانه غم از حرف های عشقم من بیدار شدم و بیدار ماندم سیگار تنفسی کشیدم ..

مادرم مریض بود نیمه شب و بیماری هایش را استفراغ میکرد روی اعصابمان .. دیگر اعصابی برایم نماند که بخوابم گفتم این وبلاگ را بسازم و کمی بنویسم تا سنگینی این حالم را به پلکانم بیاندازم تا شاید کمی خوابیدم منم‌‌‌.

آمدم بگویم حالم خوب است اما اگر کسی صدایم را میشنود کمکم کند تا در این حال خوبم خفه نشدم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
Mehdi Psychen